نوشته شده توسط : مريم

من از خاموشی شبهای تاریک آمده ام

فانوس من قلبی است که تو روشنی بخشش هستی

کوچه ها چه بس سرد و تاریکند

تنهایم نگذار در این وحشت تاریک، که من از بی کسی و تنهایی می ترسم

قلب من از گرمای وجود توست که می تپد، تنهایم نگذار در این غربت ای نازنین

اگر از من بگذری گناه تو نیست، در این دنیای رنگی چه کسی قلب کهنه می خواهد

دلی که سوخته، قلبی که شکسته، دیگر رنگی ندارد

تنهایی را باید خواند، باید که در این دلتنگی ماند

سهم من از زندگی این نبود، گناه من چه بود که این سرنوشت من شد

همچو شمع در این زندگی سوختم، و اینک پایان من است

ای دوست کاش در این پایان تو باورم کنی

 



:: بازدید از این مطلب : 859
|
امتیاز مطلب : 232
|
تعداد امتیازدهندگان : 71
|
مجموع امتیاز : 71
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سلام به دوستان خوبم فهمیدم مشکل چیه که نمیتونم مطلب بزارم تقصیر کامپیوتر خودمه بابا الکی گفتم تقصیر این لاکس بلاگ بد بخته

خوب حالا هر روز تا بتونم یه جوری مطلب میذارم دیگه

حالا از این مطلب لذت ببرید تا بعد

راستی یه وبلاگ تو پیوند ها هست به نام مریم خانوم اونم مال خودمه مال مسابقه وبلاگ نویسیه برین نظر بزارین برام ها

دیروز رفتم از فرشته ها برای خودم دعا گرفتم. گفتند:باید هر روز سه نوبت به دنیا بیایم.پیش ازطلوع آفتاب،ظهر و پیش ازغروب.

فرشته ها گفتند:باید هر روز هفده بار بندگی كنم و هر بندگی را در بینهایت ، ضرب كنم و بینهایت رابریزم روی لحظه ها.

فرشته ها گفتند: باید هر شب دستمالم را از شبنم خیس خیس كنم. ازشبنمی كه اشك خدا روی آن چكیده است ... و دستمال را بگذارم روی پیشانی روحم تا تبم پایین بیاید.

فرشته ها گفتند:باید هر طور شده جانمازی ببافم از ساقه ی لاله . آن وقت با اقتدا به آسمان و آزادگی ، هزار ركعت نماز فریاد بخوانم. قربتا الی الله.

فرشته ها گفتند : باید مواظب باشم مواظب آن امانت بزگ روی این شانه های كوچك. مواظب آن قشنگترین یادگاری خدا در روی زمین مواظب عشق!

فرشته ها گفتند: باید جواب سلام خدا و پرنده ها و آدمها را یك جور داد... ومثل درختان صلوات فرستاد ومثل پرنده ها،قنوت خواند و مثل كویر روزه گرفت.

فرشته ها گفتند:باید همه در به در بگردیم دنبال خدا و یك عالم دوست داشتن و كمی عقل.

فرشته ها گفتند:باید یك جایی، شاید جایی مثل سلامهای آخر نماز ، یا جایی مثل اولین سلام قطره و دریا خودم را گم كنم برای همیشه ... و آن وقت ، هر چه كه دارم بدهم باد ببرد و هرچه را كه خدا و فرشته ها و این دنیایی ها و آن دنیایی ها دارند ، ازشان قرض بگیرم

فرشته ها گفتند:باید یادم بماند كه به اندازه ی همه ی دریاهای خدا،باید گریه كرد و به اندازه ی همه ی درختهای خدا، باید سبز بود...

وقتی فرشته ها رفتند،من ماندم و لبخند خدا و یك عالم دعا كه قول داده  بودم مستجابشان كنم!



:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 186
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 14 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم


:: برچسب‌ها: امان از دست لاکس بلاگ ,
:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 185
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : 12 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم


:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 199
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : 6 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

همه ي زخمي ها رو آوُرده بودن تقريباً ميشه گفت:

 بيمارستان پر شده بود از رزهاي قرمز نيمه جان...در نگاه همه ترس موج ميزد...

هر لحظه همه منتظر آوار بودن... منتظر يك انفجار...منتظر يك زخميِ ديگه..

-خانوم احمدي ،خانوم احمدي

 يك لحظه به خودم اومدم

-بله ،بله ،چي شده؟

-هواست كجاست ؟ اين همه مجروح زخمي موندن بعد تو اين جا واستادي منو نگاه ميكني؟

-ببخشيد خانوم ناصري الان ميرم ...

لباسم پر بود از رنگ لاله هاي پر پر شده ي جنگ و دستام خسته و بغضم هر لحظه آماده تركيدن بود...

سه شبي ميشد كه حتي يه چُرت هم نَزَده بودم...

تا چشم كار ميكرد زخمي بود و زخمي بودو زخمي...

زخمي هايي كه حتي زخم هاشون هم درمان قطعي نداشت...اما بايد يه كاري براشون ميكرد

-ستاره؟

-بله خانوم

-وسايل بخيه رو بيار؟

-الان خانوم احمدي....بفرمايين.

آستين لباسِشو پاره كن ..يواش و با دقت ، سه تا تركش تو كتفش و يكي هم نزديك قلبشه ...

هواسِت باشه؟  پَنسُ  بده به من ؟زود باش تا خون ريزيش شديد تر نشده...

-بله ،چَشم خانوم ...بفرمايين...

آستينشو كه پاره كردم روي دستش پر بود از جاي زخم بخيه هايي كه قبلا جاي تركش بوده

بهش گفتم آخه پسر خوب ببين چند تا فلز داغ خورده تو بَدَنِت

                                           ببين چند بار رفتي و باز بد تر از دفعه ي قبل برگشتي همين جا     

با صداي زخمي و نالونش ويه مزاح خاصي گفت:

خيالت جمع ما ضد ضربه ايم خواهر...

با لبخنده جالب و تعجب آوري گفتم :

 اونكه آره اما يه هو ديدي رفتي و دوباره بد جور تر از قبل برگشتي ها

سرشو برگردوند سمت پنجره و با يه بغض نيمه كاره گفت :

نه اين دفعه راه برگشتي نيست به قول دكتر شريعتي وقتي راه برگشتي وجود نداره فقط بايد جلو رفت ...منم بايد برم جلو چون پشت سرم همه ي پل ها خراب شده

آ آ آ آ آ آ ي ي ي ي ي ي چيكار ميكني خواهر

تركشو آوردم بالا و گفتم:

بيا نگاه كن اين خوشكله كنار قلبت بوده .حالا بازم ميخواي بري

با آرامش و يه راحتيه خيالي گفت :

زود تر كار ما رو رديف كن رفع زحمت كنيم و بريم كه عراقي ها منتظرن

منم گفتم :اِاِاِاِ  هنوز هيچي نشده رفتي طرفه عراقيا ، در موردشون مثل پسر خاله هات حرف ميزني ها يادم باشه گذارش كنم....

گفت : نه نه نه بابا اشتباه نكن خواهر گفتن تا من نَرَم جنگ تموم نميشه

با نگاه مظلومي بهم خيره شد و گفت:

تو رو به خدا بيا خواهري كن بزار مارو نبرن عقب

 يه پسر بچه كه تازه اول نوجوونيشه حدوداً 13 يا 14 ساله بود

دلم داشت تيكه تيكه ميشد كه جنگ به اين پسر بچه ها هم رحم نميكنه

گفتم خوب ديگه تموم شد استراحت كن تا بگم منتقلت كنن عقب...

گفت تو رو خدا...تو رو جون عزيزت...

گفتم اي بابا نه نميشه روي زخم پانسمانشو كشيدم و گفتم بايد بري عقب برو برگرد پيش خانوادت اين جا آدم زياده كه خيلي بهتر از تو مي جنگَن ...جاي تو اون پشته

گوشه ي مانتومو گرفت ، كشيد و گفت خدا رو خوش مياد ما بريم عقب تو خونمون

 پا بندازيم رو پا بعد يه عده  ديگه برن جلو ي توپ و تفنگ دشمن تلف بشن آره؟؟؟

 اگه درسته باشه من برميگردم...

بعد گوشه مانتومو رها كرد و دوباره گفت اگه درسته، باشه...

برگشتم و با حس مهربوني دستشو گرفتم و گفتم:

 نه درست نيست اما تو برو عقب خوب شدي يا نه اصلا حالت بهتر شد

 بعدش بيا برو حساب اين عراقيارو يه سره كن .باشه؟؟؟؟؟؟

طوري بهم خيره شد كه انگار دنيا به آخر رسيده بعدش با صدايي بغض آلود گفت:

نگران نباش آبجي حالا حالا ها عزرائيل سراغ ما نمياد

نيش خند زندم و گفتم :

من نگران عزرائيلم كه اگه اومد فرار نكنه

خنديد و با تعجب گفت چرا؟ ؟ ؟

گفتم :آخه اون عزرائيل بد بخت هم دل داره

 همين جوريش ميترسه بياد سراغت واي به حال اينكه بخواي دوباره بري جلو....

چند لحظه مكس كردم و دوباره گفتم:

 برو اما يكم هم به فكر ماردت باش 

گفت: ماردم زير آوار با خدا رفت تو آسمون حالا منتظر منه

دستشو يه لحظه ول كردم خيلي گيج بودم گفتم:

گفتم بايد قول بدي اگه رفتي برگردي ها

گفت نه نه من اهل قول دادن نيستم

 من كه ديديم حريفش نميشم گفتم فقط يه شرط داره كه بذارم بِري ؟؟؟؟؟؟

سرشو آورد بالا و گفت :هرچي باشه؟؟؟

-برو وقتي رسيدي اون جلو ....رسيدي خط مقدم جنگ ....يك كاري كني كه   عراقي ها از اومدنشون پشيمون بشن...

-باشه آبجي اصلا ما به خاطر همين ميخوام برم كه زود تر مهمونا رو بيرون كنم

-مهمون؟

گفت :مهموني كه نمك بخوره و نمك دون بشكنه ديگه مهمون نيست .هست؟

واي از دست تو .....بايد واستي تا سُرُمِت تموم شه..فهميدي......

رفتم براش يه مسكن بيارم تا يكم استراحت كنه و فكر جلو رفتن از سرش بيفته .

اخه دلم نميومد يه غنچه كه هنوز گل هم نداده پر پر بشه

برگشتم تا بهش آرامبخش تزريق كنم:

خوب ديگه فعلا بايد يكم .....اما اما نبود ..رفته بود و جاش يه گلبرگ ياس روي تخت گذاشته بود.....

ديگه حالم دست خودم نبود هم ناراحت بودم هم خوشحال

ناراحت از اينكه به جاي نشستن پشت ميزو نوشتن تكليف هاش بايد تفنگ دست بگيره و بره تا بجنگه ...اونم چي ؟ با يه دسته حيوون كه بويي از انسانيت نبردن  

و

خوشحال بودم براي عشقي كه به مردم و وطنش داره

از اون روز به بعد گل ها ، غنچه ها و حتي شكوفه هايي رو ديدم كه حاضر بودن پر پر بشن اما به ملت و مردمشون آسيبي نرسه ......

 

يا علي مدد

هركي از داستاني كه من از خودم نوشتم اما در حقيقت واقعيت هم داره لذت برد نظر يادش نره



:: بازدید از این مطلب : 783
|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : 4 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سلام به همه ي دوستاي گلم

ببخشيد اينترنتم يكم مشكل داشت نتونستم بيام

شما بزرگي كنيد ببخشيد....

كبوترايِ آسمونه جاده هاي سبزِ منو خدا

امروز يه جور ديگه اي بودن

اوج ميگرفتن ،با موسيقيه قشنگه باد و نسيم ميرَقصيدن

امروز درخت ها سبز تر شده بودن

گل هاي مريم و رُز و گلبرگ هاي ياس روي درختا و كنار جاده منو خدا

سفيد تر و قرمز تر خوش عطر تر شده بودن

 ابرا با هم بازي ميكردن و پسر بچه هاي توي كوچه بلند بلند ميخَنديدَن

دختر همسايه گيتار ميزَد

مادر بزرگم كتابچه ي كوچك خدا را ورق ميزد

صداي مهره هاي تسبيح پدر بزرگ بيشتر از هر چيزي فضا رو پر كرده بود

خواهرم با موش كوچولوش جزيره هاي ذهن اقيانوسي خودِش رو كشف ميكرد

امروز يه احساس عجيبي داشتم

پاهايم جور ديگري قدم برميداشتند

دستام قلم رو جور ديگه اي نگه ميداشتن و مي نوشتن

چشمام جور ديگه اي به روبرو نگاه نگاه ميكردن

هوا سرد شد اما حرارت وجودم طور ديگه اي گرمم ميكرد

امروز يه روز ديگه است....  يه روز خاصه .... نميدونم!!

ولي لبخند خدا رو احساس و دستشو روي شونه هام لمس ميكردم

ناخداگاه انگشتام بي حس شد

انگار در ماوَراء ايستاده بودم ....

سكوت سكوت سكوت همين

هيس س س س س س..

صداي پا مياد... صداي قدم هاي يك عابر آشنا

صداي خش خش كفشاش  

و

بوي مدهوش كننده ي تكه نونه تازه اي كه تو دستش بود ...

كم كم خورشيد جاشو به ماه ميداد و من اصلا گذر زمان رو احساس نميكردم.

خداي من ....خدايا..اين جا چه خبره؟ اين جا اصلا كجا هست؟ چرا اينجوريه؟؟؟؟؟

اما هيچ كس نبود هيچ كس

صداي لِخ لِخ كفشايي كه به زمين كشيده ميشد داشت ديوونم ميكرد اما معلوم بود كه يه بچه است يه بچه با يه عطر آشنا...

نمي تونستم بفهمم

 نمي تونستم درك كنم  كُجام!!!

صداي كفشايي كه مدام با زمين بزخورد ميكرد قطع شد

يه صداي آشنا ميومد صداي....

 ببخشيد ببخشيد خانوم خانوم

صداي يه فرشته كوچولو حالا فهميده بودم اون صدا و اون بويي كه به مشام ميرسيد مال چي بوده

خم شدم و بهش نگاه كردم

-سلام خانوم

من با چشماي تعجب آميزي بهش گفتم : سلام كوچولو اين جا چيكار ميكني ؟

با بغضي كه توي صداش و لب هاي غنچه شدش بود گفت:

تنهام ، هرچي ميگردم دوستامو پيدا نميكنم فكر كنم بدون من رفتن و منو تَنها گذاشتن ..

انگار كه همه چيز يادم رفته باشه اين كه اين جا كجاست و من براي چي اينجام  گفتم:

براي چي بايد يه فرشته كوچولو ي مهربون و معصومي مثل تو رو تنها گذاشته باشَن ؟

-بانگاهي معصومانه و خيلي قشنگ بهم گفت:

راستش من تنهاي تنها نيستم هر روز منو يه عالمه فرشته ديگه با خدا اين جا قرار داريم

گفتم قرار؟

-آره ما هر روز اين جا جمع ميشيم با هم بازي ميكنيم ،ميخنديم ، حرف ميزنيم

و

 كاراي زَميني ها رو نگاه ميكنيم وهر شب براشون با ستاره ها چشمك ميزنيم..

 

خداي من چي ميشنوم  يعني اين جا واقعا آسمونه؟ ؟ ؟ ؟

 

دستامو سفت گرفت ، بغض صداشو غورت داد و بهم گفت:

مياي بريم دوستامو پيدا كنيم

بريم ببينيم خدا كجاست

با يه حالت بُهد زده اي گفتم نميدونم

گفت بريم  بريم  بريم ديگه

يك لحظه از خودم بي خود شدم 

ديدم چاره اي ندارم چون فقط منو اون اينجاييم گفتم: باشه بريم خانوم كوچولوي شيطون

بين راه لِي لِي قدم برميداشت

 و مدام برميگشت و با يه حس قشنگي به من نگاه ميكرد گاهي هم برميگشت و دستمو با يه حالتي ميگرفت...

با خودم گفتم نكنه مُردَم ....نه نه اگه واقعا ...مُرده باشم چي

اَه اين فكرا چيه....

صداي قدم هاش قطع شد سرشو بالا كرد و بهم گفت رسيديم

با چشمام بهش با حالت سوال برنگيزي نگاه كردم و گفتم اين جا؟

گفت اره اونا هاش اونجا من ميترسم برم تو برو اون پايين و به خدا بگو بياد اين بالا...باشه؟

تعجب كردم با خودم گفتم خدا و دره غير ممكنه

يعني خدا اون پايينه ...يه جاي خيلي تاريك و زشت هيچي معلوم نبود جز چند تا فانوس كه

نورشون خيلي قشنگ و خيره كننده بود

گفتم باشه فرشته كوچولو

اما يادت باشه اسمتو به من نگفتي ها....!!!!

با ناگاه مظلومانه خاصي بِهم  زُل زد و گفت :پر نور ترين ستاره ي شب

من كه واقعا تعجب كرده بودم گفتم خيلي قشنگه

به پايين نگاه كردم ...فاصله زياد بود بايد مي پَريدَم براي يك لحظه جُراَتَم رو از دست دادم ...براي چند لحظه خيلي ترسيدم كه نكنه برگشتي نباشه....

گفتم نه نه منو ترس من مي پرم

و پريدم !!!!!!!!!!!!

يه هويي روي صندليِ زير آلاچيق از خواب پريدم

گيج بودم ، نمي فهميدم عجيب ترين خوابي بود كه تا حالا ديده بودم

دوباره صداي همون كفشا و همون صداي بچه گانه ....

سرمو بالا كردم

آره آره خودشه يه ستاره خيلي خيلي قشنگ

 با يه نور خيلي خيلي قشنگ تر داره چشمك ميزنه به من (ياد حرف فرشته كوچولو افتادم پر نور ترين ستاره ي شب)

يه چيزي فهميدم .فهميدم از زندگي تا مرگ حتي كمتر از يك نقطه بيشتر فاصله نيست

فهميدم چقدر دنياي ما پَست و سياهه كه خدا خودش هر روز مياد و  برامون فانوس روشن ميكنه ...

بيايم يكم دستاي مهربونه خدا رو بگيريم

يكم خودمون فانوس روشن كنيم

چرا

آخه چرا بايد اينقدر بد باشيم كه حتي فرشته ها هم بِتَرسَن بيان روي زمين

يا

 وقتي ميان ميخوان زود بَرگَردَن اون بالا

بيايم يكم فقط يكم توي اين جاده ي سبز و سرخ ،بالا و پايين جا پامونو بزاريم كنار جا پاي خدا

نقاش كوچولو يا همون دختر جاده هاي سرخ و سبز امشب هم

يه ستاره از فرشته هاي آسمون هديه گرفت و و به آدمك هاي زميني هديه داد

ديدين خدا چقدر مهربونو بزرگه دوستاي خوبم كه حتي با اين همه بديه ي ما باز هم مياد و به فكرمونه....

يه دسته گل مريم دوشاخه گل رز و چند گلبرگه ياس از دختر جاده هاي سبز تقديمتون

باعشق خدا فانوس ها رو بردارين

و امشب برين تا تو هر كوچه اي يك فانوس روشن بزارين و خاموش شده هاشو دوباره روشن كنيد حتي اگه كبريت ندارين نور مهر واقعي و محبت حقيقي هم كار سازه

برين و بزارين تا لبخند خدا و فرشته هاي كوچولوشو از همين پايين ببينيد

 

ياعلي

خوشگلا نظر يادتون نره ها

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : 3 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

خوب اول سلام

بعد به همه براي شروع مهر باز شدن مدرسه ها ، دانشگاه ها ،دبيرستاني ها ،كنكوري ها

و.....كلا به همتون تبريك ميگم بعدم به خودم

 من كه خيلي دلم براي مدرسه تنگ شده مخصوصا الان كه دارم ميرم دبيرستان 

احساس بزرگ بودن  ميكنم (خوب ديگه جوونيم و جووني هم همين لوس بازي  و كار

هاي عجيب كردن حرف هاي عجيب زدن  و عداي بزرگارو در آوردنه ديگه البته يكم نه زياد)

اما از بزرگ شدن يكم ميترسم فقط يكم هم نه........

ميدونيد بچه ها چرا پاكَن چون با خدا بيشتر حرف ميزنن بيشتر قرار ميذارن ميخندن بازي

ميكنن و خدا رو دوست دارن و به دوست داشتنشون وفا ميكنن اصلا نميدونن گناه چيه بدي

چيه داد زدن قهر كردن و حتي دعوا كردن چيه اما بزرگ ترا  بيشترشون فقط وقتي ناراحتن

خدا رو ميبينن با خدا كار دارن و التماس خدا ميكنن عصبانيتشون بيشتر از لبخنداشونه

با خدا كمتر حرف ميزنن

كمتر ميخندن

كمتر كار جالب و عجيب ميكنن

زود داد ميزنن و با هم دعوا ميكنن زود گريه ميكنن و با هم قهر

كمتر به هم ابراز علاقه ميكنن و حتي كمتر عاشق ميشن

تنفر ،كينه ،جدايي ،تنهايي اينا چيه اينا چيه كه امروز همه دارَنِش چرا؟؟؟؟؟

بگو خدايا بگو تا بزرگ نشدم بهم بگو تا هيچ وقت نخواهم كه داشته باشم

تا هيچ وقت مثل بيشتر آدمك هات بد نشم

اصلا چرا

كمتر زندگي ميكنن فكر ميكنم گاهي آدم بزرگا يادشون ميره به خاطر كار زندگي ميكنن يا به خاطر زندگي كار

به خاطر كار دعوا ميكنن داد ميزنن جدا ميشن نفرت پيدا ميكنن و رابطه هاي دوستانشون كم كم بي رنگ ميشه

نميخندن چون خودشون براي خودشون دغدغه اي ندارن

من نميخوام بزرگ شدم يادم بره وقتي يكم كوچيك تر بودم با خدا هرشب حرف ميزدم ستاره هاشو توي آسمونش براش مي چيندم

 بهش ميگفتم چقدر دوسش دارم و خدا رو هر شب در آغوش ميگرفتم

چرا چرا آدم بزرگا  اينقدر زود فراموش ميكنن  يه روزي يه جايي يه وقتي بچه بودن پاك بودن خوب بودن اما حالا

آهاي ي ي ي  آدم بزرگا گوش كنيد بشنويد

خدا دوستتو ن داره چون مثل شما ها  بد نيست مثل خيلي هاتون بي معرفت نيست چون با

مَرامه چون نفرت و كينه از هيچ كس نداره چون مثل شما ها بد نيست

 خدا نقاشيتون كرد تا بهتون بگه باهم باشين

 دوست باشين ، بخندين

دستاي همو بيشتر از قبل بفشاريد و به هم بگيد چقدر بدون هم تنهاييد

امروز دلم بيشتر براي مامانم تنگ شده

امروز دلم ميخواد بهتر باشم  بهتر با معرفت تر

خدا جون

نامردي يعني چي؟

اينو از بزرگا شنيدم

بَده؟

اگه بده من دوسش ندارم

من نامرد نيستم من مرد هم نيستم من

نقاشيه قشنگ خدام نمي خوام مثل خيليا زشت شم من ميخوام يكم زيبا تر هم بشم

پس چرا زيبا نباشيم

چرا بايد بيشتر خاكستري باشيم تا سفيد

يادمون باشه اگه خدا هم ميخواست مثل ما بِشه چقدر بد ميشد

پس چرا ما يكم مثل خدا نباشيم ........

خدايا من ميخوام مثل تو خوب باشم نه به اندازه ي تو اما كمي شبيه تو

هنوز هم ميشه خوب بود

يكم بيشتر بخنديد يكم بيشتر دوست داشته باشيد و يكم بيشتر كار هاي عجيب و جالب و حتي

كودكانه بكنيد گاهي با خدا مثل بچه ها حرف بزنيد.

دوستتون دارم دوستان خدا دوستم

از من تا خدا فاصله اي نيست بين كلمات

از من تا خدا فاصله اي نيست بين زمين و آسمان

اما

از من تا خدا فاصله زياده از اينجايي كه ايستادم و دارم براش دست تكون ميدم

از من تا خدا فاصله زياده بين آدمك هايي كه فراموشش كردن خدا رو

اما من ميخوام يه نردبون بسازم از حياط خونمون تا آسمونت

 هرشب بيام اون بالا باهات حرف بزنم در آغوش بگيرمت باهات بخندم روي ابرا غلط بزنم  و بهت بگم هيچ وقت آدمك ها تو تنها نذار همشون خوبن اما بلد نيستن خوبي كنن

همشون مهربونن اما نميدونن چطوري بايد خوبي كنن

يادشون بده ......

شب بخير

من ميرم بخوابم يه ستاره ديگه ميبرم تا مثل ستاره هاي قبلي بزارم توي دنياي تاريكمون تا يكم

فقط يكم ديگه  به همه بگم

من خدايي دارم كه همين نزديكي است

 نردبانش كمي آنسوتر....

يا علي

 نظر يادتون نره دوستاي گلم



:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 29 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

بعضیا فکر میکنند اگه شکست بخورندیعنی به  اخر خط رسیدن....وبایدبرن بمیرن.........باکسی حرف نمیزنند یه گوشه کز میکنند و فقط به شکست فکر میکنند......

اونا میگن شکست به  این معنی که دیگه به هدفمون نمیرسیم.........

.ساده لوح بودیم یا دیگه باید تسلیم بشیم............

 شکست به این معنی نیست

چون باید از یه راه دیگه به هدفم برسم

ساده لوحی نیست چون به اندازه کافی جرات وجسارت داشته ام

تسلیم نمیشم چون واسه جبران این شکست میخوام بیشترتلاش کنم................... بعضی ها هم فکر میکنند دقیقه  ۹۰یعنی تلاش در اخرین لحظه

ولی

به نظر من این جوری نیست دقیقه  ۹۰یعنی تلاش تا اخرین لحظه

تلاش همراه با صبر باعث میشه همه پیروز باشیم  و از شکست های گذشتمون درس بگیریم پس چی شد؟؟؟؟

شکست های گذشته یعنی کلید رسیدن به پیروزی

م:: یا راه ورسم همدلی رانیاموختیم...........یا/بنی ادم اعضای یکدیگرند/فقط شعریست برای تزئین کتاب ها وتابلوها

م2:: ازقدیم گفتن ادم دروغگووقتی واسه یه دروغ لنگ میمونه یه حرف راست میزنه....... اماچراباید دروغ بگی که بعدا همون یه حرف راستت روهم کسی باورنکنه............

 



:: بازدید از این مطلب : 840
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

ديشب هوا سرد بود

آسمون ابري و اخماش توي هم

ستاره اي توي آسمون نبود

فقط ماه تو آسمونه پر از تاريكيه حتي يه ستاره هم نيست

فقط ماه

جالبه يه آسمون ابري كه دلش گرفته اما نذاشته ابري بودنش جلوي نور قشنگه ماه رو بگيره

ناراحته اما نذاشته ناراحتيش قشنگيه شبو از بين ببره

پس يه نتيجه ميگيريم

اين كه آدما هر چه قدر هم ناراحت و تنها باشن ميتونن باز هم مثل هميشه تنهايي شونو با با هم بودن عوض كنن ميتونن بد باشن اما در عين بدي خوبي هم بكنن

ميتونن زشت باشن اما با همون زشتي كارايي بكنن كه زيباتر جلوه كنه

هميشه در خلقت خدا بگرد و هميشه از هر اتفاقي حتي اگر هم كوچك است درسي بزرگ بگير...

يادمان باشد در خلقت خداوند هميشه همه چيز ياد آور داشته ها و درس هايي زيبا و بزرگ اند

 

 

يا علي

 



:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 156
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

تنهايي......

چقدر در مورد تنهايي ميدونيد چقدر در موردش ميدونيد

تنهايي معني هاي زيادي ميتونه داشته باشه

گاهي براي تفكر

گاهي براي ناراحتي

گاهي غم هامون

گاهي مشكلات

گاهي خالي بودن پشتمون

گاهي هم بي كسي

تنهايي مشكل بزرگيه كه امروز داره تمام دنيا رو غرق خودش ميكنه

داره تمام آدم هاي اطرافشو تنها ميسازه

اما يادتون باشه فقط يك نفر هست كه تنهاست فقط يك نفر

كه اونم خداست

خدا

پس يادت باشه اگه يه روزي تنها شدي به ياد بيار كسي كنارت نشسته روي شونه هات دست گذاشته و بهت ميگه اشتباه نكن تو تنها نيستي

پس بلند شو و به راهت ادامه بده برو برو تا برسي

ولي به يك شرط برو، به شرطي برو كه بفهمي واقعا براي چي داري ميري براي چي اين راه رو با اين قدم ها و اين

كفش ها و اين انرژي و اين روحيه ميري دنبال چي ميگردي چي ميخواي بكاري چي ميخواي برداري چي ميخواي

به يادگار زير خاك پنهان كني

ميخواي چي بشي چي هستي براي چي ساخته شدي و و و و و اونقدر هست كه اگه بخوام بگم ميزاري و ميري اما

نميگم تا خودت واقعا بفهمي و درك كني

ولي يادت باشه سرنوشتت اون چيزيه كه خودت ميسازي آخر ميرسي به اون چيزي كه خدا ميدونه و آيندته اما راه

مهمه اينو يادت نره

اما خدايي در اين نزديكي است كه بيشتر از هركسي مي داند تو كيستي براي چي اومدي و چه رد پايي بر زمين بر

جاي ميگذاري.......

 

 

يا علي

نظر يادتون نره

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 916
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : 26 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

ديشب بارون ميومد از پشت شيشه

رقص  قطره هاي بارون كه با ترتيب خاصي با شيشه بر خورد ميكردن  تماشايي بود

و  صداي موسيقي دلنشين باد شنيدني

ديشب من از پشت شيشه با سمينار زيباي باران هم صدايي ميكردم

اما دلم نيومد مثل اون ها نبارم مثل اون ها خيس نباشم

رفتم توي حياط دستامو باز كردم سرمو بالا بردم و بي ريا باريدم بي ريا باروني شدم

ميتونستم ببينم ماه رو ميتونستم حس كنم دست ستاره ها  و نگاه آسمون رو

يه لحظه احساس عجيبي بهم دست داد يه حسي كه برام تازگي داشت

احساس كردم يكي داره از پشت نوازشم ميكنه برگشتم

اما

كسي نبود

هيچ كس نبود

سرمو بالا كردم با تمام وجودم با تمام سكوتم از خدا خواستم امشب منو ببينه ميخوام يه راز بهتون بگم

يه راز بين من و تو

هر وقت ديدي آسمون داره رعد ميزنه داره بغضشو ميشكنه زود برو به بالا ترين جاي خونتون يا هر جا كه هستي دستتو دراز كن به سمت آسمون بهش بگو ببار من اولين قطره ي اشكتو ميگيرم مطمئن باش

و من ديشب رفتم رو پشت بوم خونه اولين قطره ي اشك آسمونو گرفتم ميدوني چرا اينو گفتم به خاطر اين كه اگه بگيريش خدا تا 40 روز بهت نگاه ميكنه

شايد بگي دروغه شايعه است چِرته

باشه هرچي تو بگي اما امتحان كن امتحانش ضرري نداره وقتت رو هم زياد نميگيره

بعدش اگه گرفتي از خدا بخواه حاجتاتو خواسته هاتو ازش بخواه باهاش حرف بزني

مطمئن باش جوابتو ميده زود تر از بقيه روزا ميده

امتحان كن

خدايا خدايا خدايا دوسِت دارم بابت همه چيز ازت ممنونم

بابت سلامتيم بابت خانواده خوبم بابت دوست ها و رفقايي كه به فكر منن و دوست دارم  و خوشحالم چون من تويي دارم و تو چون خودت نداري

:: بازدید از این مطلب : 844
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : 25 شهريور 1389 | نظرات ()